بین نویس

هر چه را می بینی بنویس...

بین نویس

هر چه را می بینی بنویس...

بین نویس

برای یادآوری صحنه هایی در ذهن، که قبلن دیده ایم.

طبقه بندی موضوعی
  • ۱
  • ۰

به نام خدا

رهبر جمهوری اسلامی؛ آقای خامنه ای در دیدار نمایندگان اقلیت‌های مذهبی ایران در مجلس درباره فیلم «تک‌تیرانداز آمریکایی» گفته است: "شما امروز می‌بینید در اروپا، در آمریکا، علیه مسلمان‌ها چه تبلیغاتی انجام می‌گیرد. بحث این نیست که چرا مسلمان‌ها آزادی لازم را در بسیاری از این کشورها ندارند؛ بحث بر سرِ این است که چرا امنیت جانی ندارند! یعنی حقیقتاً این‌جوری است. همین فیلم «تک‌تیرانداز» که حالا سروصدایش بلند شده و هالیوود آن را درست کرده، تشویق می‌کند یک جوانِ مثلاً فرض کنید مسیحی یا غیرمسلمان را که تا آنجایی که می‌تواند و از دستش برمی‌آید، مسلمان را اذیت بکند، اصلاً تشویق می‌کند این معنا را؛ آن‌طور که نقل کردند، ما که این فیلم را ندیدیم."

 

 

شروع فیلم:

فیلم با صدای اذان در حالی که نشان شرکت «وارنر براس» را می بینیم شروع می شود.

تصاویری از عراق درب و داغان و حضور سربازان آمریکایی در آن جا را دیده می شود که شخصی با بازی «بردلی کوپر» به همراه دوست خود بر فراز پشت بامی هستند و با اسنایپش به سمت مشخصی نشانه رفته است. گروهی از سربازان در حال پیشروی هستند.


 


o       اسنایپر از دوربین تفنگ خود، شخصی را می بیند که در حال تماس گرفتن با موبایل است و به گروه نگاه می کند. اسنایپر، گزارش وی را می دهد و اجازه می خواهد. سربازان به او می گویند تصمیم با خودت است. در این بین دوستش به او می گوید که ممکن است با زنش تماس گرفته باشد؛ ناگهان شخص مورد نظر از پله ها پایین می رود.

o       در صحنه ی بعد از زاویه ی دوربین اسنایپر، مادری (با پوشش چادر) را می بینیم که در حال دادن شیئی به فرزند حدودن 10 ساله اش است. اسنایپر گزارش این صحنه را به سربازان می دهد و می گوید زنی در حال دادن یک نارنجک «آر کی جی» روسی به فرزندش است شما آن ها را می بینید؟ که آن ها می گویند نه ولی تصمیم با خودت است. در این لحظه دوستش به او می گوید که اگر اشتباه کنی پدرت را در می آورند.




o       ناگهان صدای شلیک شنیده می شود. فیلم «فلش بکی» به جنگل می خورد و ظاهرن کودکی اسنایپر به همراه پدرش که در حال شکار با تفنگ شکاری هستند را به تصویر می کشد. (شلیکِ پسرک به سمت گوزن، مقارن می شود با لحضه ای که اسنایپر قصد شلیک به زن در عراق را دارد). پسرک (کودکی اسنایپر) گوزنی را شکار کرده و پدر او را تحسین می کند. (تعلیق این قسمت از فیلم از دقیقه ی 00:2:50 به همراه موسیقی و صداگذاری فوق العاده، بسیار زیبا از آب در آمده). پسرک تفنگش را روی زمین رها می کند و به سمت شکار می رود که پدر به پسرک می گوید هیچ گاه تفنگت را رها نکن. و به او می گوید  استعداد خوبی داری و روزی شکارچی بزرگی می شوی.

o       صحنه ای در کلیسا را می بینیم که پسرک به همراه برادر، مادر و پدرش در حال گوش دادن به صحبت های کشیش هستند. در آن جا پسرک کتاب مقدس را برمی دارد و ورقی می زند و آن را در جیبش می گذارد.

o       سکانس بعد با نمایی از کتاب مقدس روی دراور شروع می شود و افراد خانواده را نشان می دهد که سر میز (برای شروع غذا) هستند و پدر در حال گفتن جملاتی به فرزندانش است (صحنه ی نصیحت های پدر هم زیبا تدوین شده است؛ از دقیقه ی 00:05:46 ؛ که صحنه ی زد و خورد فرزندانش در مدرسه  با همکلاسی هایشان با صحبت های پدر همزمان تدوین شده) صحبت های پدر:

 "سه نوع آدم تو این دنیا وجود داره: گوسفند، گرگ، و سگ گله! بعضیا ترجیح میدن باور کنن که «شیطان» تو این دنیا وجود نداره و اگه تاریکی بیاد دم در خونشون، نمیدونن چجوری از خودشون مراقبت کنن! اونا همون گوسفندا هستن! بعد از اونا میرسیم به حیوونای وحشی! اونا خشونت رو وسیله قرار میدن که ضعیفا رو شکار کنن اونا همون گرگا هستن! بعدش میرسیم به اونایی که خدا قدرت اعتراض رو بهشون هدیه داده تا از گلّه محافظت کنن آدمای نادری که جلوی گرگ وایمیستن! اونا همون «سگای گله»  هستن! ما هم قرار نیست تو این خونه گوسفند تربیت کنیم و اگه هم گرگ بشی پدرتو درمیارم ولی از خودمون دفاع میکنیم؛ اگه کسی خواست باهات دعوا کنه یا برادر کوچیکترت رو اذیت کنه، اجازه منو واسه تموم کردنش داری!"

o       در سکانس بعدی کریس (پسرک) بزرگ شده (30 ساله) و به همراه برادرش به یک مسابقه ی «کابویی» اسب سواری می رود و در آن جا جایزه را می گیرد و به خانه ی خودش بر می گردد. در خانه می بیند زنش [فرض می کنیم زنش بوده] به او خیانت کرده. زنش را از خانه بیرون می کند و به همراه برادرش به تماشای تلویزیون مشغول می شوند. تلویزیون اخبار مربوط به بمب گذاری تروریست ها در مقابل سفارت «آمریکا» در «تانزانیا» را نشان می دهد (خبر می گوید عده ای غیر آمریکایی هم در این بمب گذاری کشته شدند) که ناگهان کریس با دیدن این خبر غیرتی می شود.

o        فردای آن روز در ارتش نام نویسی می کند. از او پرسیده می شود اهل «تگزاسی» و وطن پرستی که او جواب می دهد بله! که به او می گویند باید به نیروی دریایی هوایی و زمینی موسوم به «سیلز» بروی.

o       تمرین های سخت ارتش جهت آماده سازی سربازان شروع می شود. در قسمتی از این تمرین ها مافوق به یکی از سربازان سیاه پوست می گوید: "سیاه پوستا نباید در گروه من باشد چون شنا کردن بلد نیستن!" سیاه پوست به او جواب می دهد: "من سیاه پوست نیستم! من سیاه پوست جدید هستم و هر کاری می توانم انجام دهم."



o       کریس در یک «بار» با دختری به نام «تایا» آشنا می شود. دختر وقتی می فهمد کریس در ارتش و در «سیلز» مشغول است به او می گوید "من همه ی شماها رو می شناسم؛ شماها آدمای خود بین و متکبری هستید که فکر می کنید هر کاریو می تونید انجام بدید. من هیچ وقت با یکی از اونا قرار نذاشتم! ولی خواهرم با یکی از اونا بوده!"  کریس پاسخ می دهد: "منظورت از خودبین چیه؟ من جونم رو واسه کشورم گذاشتم! چرا؟- چون بهترین کشور دنیاست و بنظرم باید ازش محافظت کنیم!" و وقتی قصد خداحافظی دارد دختر به او می گوید کجا؟! کریس: "خودت گفتی با یک سیلی قرار نمی گذاری!" تایا": من گفتم ازدواج نمی کنم ولی قرار می گذارم". تایا به کریس می گوید "خیلی خود بزرگ بینیه که فک کنی می تونی از همه محافظت کنی!" کریس پاسخ می دهد: "فرمانده ما میگه که باید نگران سه تا چیز باشیم الکل، زن ها، و نفس!" تایا می گوید: "ظاهرا همشون بهت حمله کردن."

o       در سکانس بعدی تمرین تیر اندازی سربازان را می بینیم که یکی از جملات فرمانده این است: "وقتی به تنفسمان کنترل داشته باشد می توانیم ذهنمان را کنترل کنیم!" بعد از اولین روز تمرین کریس با تایا قرار ملاقات می گذارد و بعد از آن، پس از هر روز تمرین کریس را با تایا می بینیم. کریس به موزیک کانتری علاقه دارد. ابتدا می خواست کابوی شود ولی حالا سرباز است. در یکی از این روزها شبکه ی CNN حادثه ی 11 سپتامبر را خبر می دهد و تایا مضطربانه کریس را صدا می زند و در این صحنه دوباره غیرت کریس به جوش می آید. بالاخره کریس و تایا با یکدیگر ازدواج می کنند و کریس به عراق اعزام می شود.

 

تور یکم

سربازان به عراق فرستاده می شوند. یک نفر همراه اسنایپرها می رود و به آن ها کمک می کند. اسنایپرها باید از جان سربازان روی زمین محافظت کند. هر شخصی در عراق که به سن نظامی ها بخورد آن جاست که سربازان آمریکایی را بکشد.

o       همراهِ کریس درباره ی اسنایپر قَدَری به نام «مصطفی» با کریس صحبت می کند. آنها به سمت پشت بام یکی از خانه ها برای محافظت سربازان می روند. و ما به سکانس ابتدایی فیلم جایی که زن مسلمان در حال دادن نارنجک به پسربچه است می رسیم. آن سکانس عینا از لحظه ی رویت زن تکرار می شود (این سکانس نفس گیر از دقیقه ی 00:27:30 آغاز می شود):  از زاویه ی دوربین کریس، مادری (با پوشش چادر) را می بینیم که در حال دادن شیئی به فرزند حدودن 10 ساله اش است. کریس گزارش این صحنه را می دهد و می گوید زنی در حال دادن یک نارنجک «آر. کی. جی.» روسی به فرزندش است شما آن ها را می بینید؟ که آن ها می گویند نه! ولی تصمیم با خودت است. در این لحظه همراهش به او می گوید که اگر اشتباه کنی پدرت را در می آورند. کریس مردد است. پسربچه نارنجک را می گیرد و به سمت سربازان می دود. کریس پسربچه را می زند. زن به طرف پسربچه می دود و نارنجک را بر می دارد. درست در لحظه ی پرتاب نارنجک، کریس به او شلیک می کند و نارنجک قبل از رسیدن به سربازان در میانه ی راه منفجر می شود. مرکز، کار او را تحسین می کند. کریس به شدت عصبانی است و عذاب وجدان گرفته. (این سکانس اگرچه دلخراش و ناراحت کننده است اما بسیار حرفه ای و تاثیرگذار ساخته شده است. کار کارگردان بسیار تحسین برانگیز بود. حتمن این سکانس را ببینید.)



o       در صحنه ی بعد کریس و همراهش در اردوگاه با یکدیگر صحبت می کنند. کریس می گوید: تا حالا همچین چیزی ندیده بودم که یک مادر به فرزندش که هنوز به بلوغ نرسیده یک نارنجک بدهد که سربازان را بکشد. همراهش می گوید: تو وظیفه ات را انجام داده ای! آره فقط فکر نمی کردم اولین کسی که میکشم اینجوری باشه!

o       روز بعد، کریس یک نفر را بالای پشت بام و یک راننده که قصد داشت ماشین را به سمت سربازان بیاورد و منفجر کند، می کشد. ماشین در میانه ی راه منفجر می شود. پس از آن شخصی را که می خواهد گلوله ای را چال کند می کشد و همین طور فردی که با اسلحه در حال دویدن بود.

o       دوباره صدای اذان را می شنویم. در این لحظه شخصی با یک اسنایپر وارد یک خانه شده و از روی پشت بام یکی از سربازان آمریکایی را می کشد.

o       کریس را بازخواست می کنند و می گویند: همسرش گفته چیزی که او حمل می کرده قرآن بوده! کریس پاسخ می دهد: من نمی دونم قرآن چه شکلیه!  ولی می تونم چیزی که دستش بود رو توصیف کنم  فلز فشرده شده بود که تو 7.26 ثانیه شلیک میکرد و شبیه ای کی-47 بود  خب حالا شما بهم بگین چی دستش بود؟!

o       در اردوگاه کریس را تحسین می کنند و به او لقب افسانه می دهند.

o       در سکانس بعدی کریس با یک دست تفنگ را گرفته و با دست دیگر تلفن را. از یک طرف با تایا صحبت می کند و از طرف دیگر آماده ی شلیک است و  از دوربین اسنایپ، مردم را می پاید. تایا که حامله است به او می گوید که چند نفر را کشتی که کریس از جواب دادن طفره می رود. تایا به کریس می گوید که برادر کوچکترت به عراق اعزام شده. کریس با شنیدن این جمله به هم می ریزد و از آن طرف هم تایا به علت دیدن آمار  تلفات سربازان آمریکایی در عراق در CNN به هم می ریزد.

o       در جلسه ای با حضور سربازان در مورد شخص خطرناکی به نام «زرقاوی» صحبت می شود (تصویری در حال بریدن سرِ شخصی با لباس نارنجی نمایش داده می شود). این شخص یک اردنی رادیکال است که توسط «بن لادن» بهترین آموزش ها را دیده و شاهزاده ی «القاعده» در «عراق» است. او صاحب یک ارتش بسیار قوی موسوم به «ای. کیو. آی.» هست که قصد دارد بزرگترین جنگ شهری رو که از «ویتنام» به این ور دیدیم راه بیندازد. فرمانده می گوید اولویت اول ما «زرقاوی» است. برای پیدا کردن زرقاوی باید تک تک خانه ها را بگردیم؛ هر ساعت 10 خانه! مرده یا زنده باید او را پیدا کنیم.

o       کریس و همراهش روی پشت بام. کریس در مورد مصطفی از همراهش سوال می کند و می پرسد که این اسنایپرِ «ای کیو آی» که گفتی توی المپیک شرکت کرده، در سه دوره ی گذشته که اسنایپری از عراق معرفی نشده. همراهش پاسخ می دهد: مصطفی اهل «سوریه» است نه «عراق». در این لحظه سربازان قصد ورود به یک خانه را دارند. به محض ورود به خانه یکی از سربازان زخمی می شود و برمی گردند. کریس که می بنیند سربازان تا این حد کار نابلد و آموزش ندیده هستند تصمیم می گیرد خودش اقدام کند. از پشت بام پایین می آید و وارد یکی از خانه ها می شوند. به محض ورود به خانه، کودکی جلوی کریس می دود و کریس فریاد می کشد که بخواب روی زمین. در آن جا خانواده ای زندگی می کنند. مرد خانواده را می گیرند و ضمن رفتار بدی که با او دارند از او می پرسند که این جا چه کار می کند. این جا منطقه ی جنگی است. مرد، از شخصی حرف می زند که بسیار از او می ترسد. بعد از دقایقی ناآرام کریس و مرد توسط مترجمی با یکدیگر صحبت می کنند. مرد می گوید که شخصی که سرباز شماره ی یک «زرقاوی» است به ما گفته اگر با آمریکایی ها صحبت کنید پدرتان را در می آورم. کریس می پرسد نام این شخص چیست؟ مرد می گوید در ازای 1000 دلار نامش را به شما می گویم. کریس باور نمی کند که این شخص وجود خارجی داشته باشد. مرد دختری به نام فاطمه را صدا می کند و دست از آرنج بریده شده اش را به کریس نشان می دهد. کریس می گوید خب حالا اسمی چیزی به ما بده تا کمکت کنیم و حداقل امنیت را برایت برقرار کنیم. مرد نام را می گوید: «خلف فانس».



o       کریس این اسم را به فرمانده می دهد. فرمانده رد این اسم را می گیرد. پس از گرفتن آمار این اسم، می روند که او را ببینند.

o       (شروع این سکانس نفس گیر دقیقه ی 00:46:00) افراد سوار یک ماشین می شوند (عقب ماشین رو باز است). نمایی از اسنایپر دشمن؛ مصطفی را می بینیم که آماده ی شلیک است. در همین لحظه تلفن کریس که عقب ماشین است زنگ می خورد. تایا به او خبر می دهد که درست حدس زده و بچه پسر است. کریس بسیار خوشحال می شود و با رفقایش خوش و بش می کند که ناگهان اسنایپر، راننده ی ماشین را می زند (که نشان از حرفه ای بودن اسنایپر دارد) و ماشین پس از برخورد به تلی از سنگ ها با ضرب زیادی متوقف می شود. تلفن کریس از دستش می افتد. تایا نگران می شود. اسنایپر دو نفر دیگر را می زند. کریس و اسنایپرِ دیگر گروه در عقب یک کامیون گیر می افتند. بقیه ی اعضای گروه پول را بر می دارند و فرار می کنند. اسنایپرِ عرب اجازه ی نفس کشیدن به کریس را نمی دهد. کریس با آینه می بیند که سلاخ (فانس) فرزندِ مردی را که او را لو داده گرفته و می کشد. اسنایپر آینه ی کریس را می زند. سلاخ ابتدا با دریل پای کودک را سوراخ می کند و قصد دارد کودک را بکشد. کریس با انداختن یک نارنجک دودزا دید اسنایپر عرب را کور می کند و به بالای پشت بام خانه ای در آن نزدیکی می رود. تایا هم چنان نگران است. بالای پشت بام هم اسنایپر عرب به کریس اجازه ی نفس کشیدن نمی دهد و کریس نمی تواند کاری از پیش ببرد.  پدر کودک به سمت فرزندش می دود. پدر را به رگبار می بندند و سلاخ سر کودک را با دریل سوراخ می کند.  سلاخ می گوید هر کس با آمریکایی ها صحبت کند این طور کشته می شود. سلاخ و اسنایپر عرب محل را ترک می کنند. فرمانده عصبانی از این که گروه نتوانسته کاری از پیش ببرد؛ ماموریت را لغو می کند. کریس می گوید من سه هفته دیگه باید برم و این ماموریت نباید لغو بشه. خودم به گروه تشکیل می دم و تمومش می کنم.


پایان تور یکم

 

o       کریس به خانه بر می گردد. رفتارش با تایا بسیار خوب است. آن ها برای معاینه ی تایا نزد دکتر می روند. در آن جا دکتر با دیدن سر و روی کریس فشار خون او را اندازه می گیرد. فشار خون کریس بسیار بالاست (17 روی 11). در راه بازگشت به سمت خانه تایا به کریس می گوید تو حالت خوب نیست کریس جواب می دهد: اونور دنیا جنگه و کلی آدم دارن میمیرن ولی هیچکس هیچی ازشون نمیگه! انگار هیچ خبری نیست! سرمون توی موبایلامونه، زندگی خودمونو میکنیم! حتی تو اخبارم چیزی نمیگن! واسه کسی مهم نیست اونور دنیا جنگه و من دارم میرم فروشگاه خرید! من نباید اینجا باشم، باید اونجا باشم! که ناگهان موعد به دنیا آمدن بچه سر می رسد و کریس مجبور می شود برگردد. کودک به دنیا می آید.

o       در خانه کریس در حال دیدن ویدیویی است که مصطفی از لحظه ی زدن سربازان آمریکایی، گرفته و منتشر کرده بود. تایا سر می رسد و می گوید این دی وی دی را قبلا دیده ام. تایا نوزاد را در آغوش کریس می نهد و به او می گوید: الان وقتیه که تو باید پیش ما باشی! نمایی از چهره ی کریس که مردد می شود.

 

تور دوم

o       کریس به منطقه باز می گردد. هنگام پیاده شدن از هواپیما، برادرش را می بیند که به شدت دمغ و افسرده است. برادرش می گوید لعنت به اینجا! کریس از شنیدن این جمله بهت زده می شود و نمایی از تردید در چهره ی کریس می بینیم.

o       درون هلی کوپتر فرمانده به کریس می گوید که تحت تعقیب ترین فرد توی عراق هستی و 180000 دلار برای کشتنت جایزه گذاشته اند. فرمانده، قولِ گروهی که کریس قبلا برای پیدا کردن سلاخ می خواست را به او می دهد.

o       جلسه ای در اردوگاه با گروه تشکیل می شود. در پایان جلسه، پس از رفتن همه، اسنایپر دومِ گروه مکالمه ای را با کریس دارد: 

اسنایپر دوم: این انجیلت ضد گلوله است؟! کریس: میخوای اینجات (اشاره به سینه) بذاری؟ -آره، آخه هیچوقت ندیدم بازش کنی! -شعارمون خدا، کشور، خونوادست! مگه نه؟ -تو خدایی هم داری؟!! -منظورت چیه خدایی هم دارم؟! میدونی؟! وقتی بچه بودم تو «اورگن» یه فنس الکتریکی دور خونمون بود و ما بچه ها هم عادت داشتیم ببینیم کی میتونه بیشتر بهش بچسبه! جنگ یجورایی همون حسو داره یه نیرویی رو بهت وارد میکنه که واست سخت میشه به چیز دیگه ای تکیه کنی! -دوست داری تو این عملیات نباشی؟! -فقط میخوام به کاری که داریم اینجا میکنیم باور داشته باشم! -خب اینجا پر از آدمای شیطانیه، خودمون دیدیمشون! -آره، اینجور آدما همه جا هستن! -میخوای این آشغالا بیان سن دیگو یا نیویورک؟! ما فقط از این زمینای خاکی حفاظت میکنیم! -خیلی خب. بریم این آشغالو بکشیم! و در پایان نمایی از تردید در صورت کریس!




o       کریس به همراه گروهش شبانه به این ماموریت می روند. سلاخ قرار است به رستوران برود. وارد خانه ای مقابلِ آن رستوران می شوند. در بدو ورود به خانه صدای نوزادی شنیده می شود. به صورت ناگهانی وارد خانه می شوند. خانواده ای بر سر میز هستند. مرد خانواده را به روی زمین می خوابانند و پس از وارسی او را بر سر میز می نشانند. عکس سلاخ را به وی نشان می دهند. می گوید که او را نمی شناسد و وحشت زده عکس را پس می زند. از پسر و زنش هم پرسیده می شود. پاسخ منفی است. افراد همان جا مستقر می شوند و رستوران را از طریق پنجره ی خانه زیر نظر می گیرند. ناگهان افراد به کریس خبر می دهند که 16 مرد با سن نظامی وارد رستوران شدند. عکس های گرفته شده از آن ها نشان می دهد که سلاخ هم بین آن ها بوده است. مرد عرب سربازان را به سفره اش به مناسبت «عید العدها» دعوت می کند. سربازان به همراه خانواده بر سر میز می نشینند. مرد عرب خم می شود تا چیزی که زیر میز افتاد را بردارد که ناگهان کریس آرنج وی را می بیند که قرمز است و جای چیزی روی آن مانده. حدس می زند که اسنایپر باشد. از جای خود به بهانه ی شستن دست ها بر می خیزد و به دنبال نشانه ای که وی اسنایپر است می گردد که ناگهان در یکی از اتاق ها، زیر پای خود، تفنگی را جاساز شده می یابد. مرد را با خشونت به اتاق می کشد و به او می گوید دو راه داری: یا زندان یا راهی که ما بتوانیم به آن رستوران  وارد شویم.



o       مرد به آن ها تصمیم می گیرد به آن ها کمک کند. یک اسنایپر از پنجره مراقب اوضاع می شود. مرد به طرف رستوران حرکت می کند. سربازان به دنبال او کمین می کنند. مرد درِ رستوران را می زند. چشمی درِ رستوران باز می شود و پس از شناسایی مرد در، به روی او باز می شود. به محض باز شدن در، اسنایپر شخص مقابلِ در را می زند و مرد تفنگ وی را بر میدارد و قصد گشودن آتش به سوی سربازان آمریکایی را دارد که اسنایپر کار وی را نیز یکسره می کنند. سربازان به داخل رستوران هجوم می آورند و درگیری رخ می دهد. کریس در آشپزخانه ی رستوران با صحنه ای از مرد آویزان شده و سر و دست های بریده مواجه شد. سلاخ را در حال فرار از در پشتی رستوران می بیند. تروریست ها اسنایپرِ آمریکایی را با یک «آر پی جی» به سمت پنجره ناکار می کنند. سلاخ سوار ماشین می شود و در حال فرار، کریس ماشین را با شلیک های متوالی منفجر می کند. زنی با پوشش چادر از پشت پنجره کریس را شناسایی می کند و با مصطفی تماس می گیرد. مصطفی به امید گرفتن جایزه خود را آماده می کند و به بالای پشت بام می رود، اما همین که قصد دارد کریس را بزند کریس سوار ماشین شده و از تیررس خارج می شود. مردم در حالی که جنازه ی مرد عرب را بر روی دست خود گرفته اند شروع به تظاهرات کرده و  فریاد مرگ بر آمریکا سر می دهند. شورشیان مسلح به سمت سربازان می آیند و سربازان محل را ترک می کنند.


پایان تور دوم

 

o       کریس در یک تعمیرگاهِ ماشین به همراه پسرش که حالا تقریبا 4 ساله است دیده می شود. وسیله ی تعمیرکار که شبیه دریل است کریس را آزار می دهد. شخصی در آن جا کریس را می شناسد و از او به خاطر این که جان وی را نجات داده که اکنون می تواند کنار دختر کوچکش باشد تشکر می کند. کریس او را نمی شناسد. این سرباز یک پای خود را از دست داده است.


            


o       کریس، که نوزاد دخترش به دنیا آمده، به بیمارستان می رود. از پشت شیشه به نظاره ی دخترش که در حال گریه کردن است می ایستد. پس از چند بار درخواست، می بیند کسی به گریه ی او اهمیت نمی دهد. ناگهان به شدت عصبانی می شود و به شیشه می کوبد. (سکانس در این جا کات می خورد).


       


o       تایا از کریس و آن هایی که کریس را از او و فرزندانش گرفته دلخور است. کریس دخترش را در آغوش می گیرد. کریس می گوید: «ما می توانیم صبر کنیم ولی آن ها نمی توانند». تایا: جنگ شخصیت تو را تغییر داده و تو همیشه نمی توانی حقیقت را دور بزنی. نمایی از تردید در چهره ی کریس.


تور سوم

o       کریس به همراه گروه، ماشین حامل سلاخ را اسکورت می کنند. در ماشین در مورد حلقه ای که «بیگلز» برای نامزدش از وحشی ها در عراق خریده، صحبت می کنند. دیده بان های سلاخ از بالای پشت بام ماشینها را می بینند و با مصطفی تماس می گیرند. مصطفی به همراه همسرش، که فرزندی را در آغوش گرفته، دیده می شوند. مصطفی اسنایپ را از روی میز بر می دارد و بر روی پشت بام ها به سوی مقصد حرکت می کند. در خانه ی مصطفی قابی به دیوار میخ شده که نشان می دهد یک مقام قهرمانی دارد. شخص ایرانی نفر دوم در این قاب است (دقیقه ی 1:20:30). در میانه ی راه ماشین حاملِ سلاخ شروع به تیراندازی به سوی ماشین پشت سر خود می کند. درگیری آغاز می شود. ماشین حامل سلاخ متوقف می شود. یکی از افراد درون ماشین فرار می کند. شخص دیگر کشته می شوند. کریس به همراه بیگلز به بالای پشت بام خانه ای حوالی آن جا می روند.  هم چنان در مورد حلقه ی بیگلز صحبت می شود که ناگهان مصطفی، بیگلز را با مورد اصابت گلوله قرار می دهد. گلوله به تفنگ بیگلز می خورد و پس از کمانه کردن صورتش را داغان می کند. بیگلز را سریعا به اردوگاه انتقال می دهند. در ماشین بیگلز به کریس می گوید که حلقه را به دست نامزدم برسان. حال بیگلز وخیم است. کریس تصمیم می گیرد دوباره به محل بر گردد.


       


o       با یک تانک و سه ماشین نظامی برای انتقام به محل بر می گردند. در میانه ی راه یک سواری با افراد مسلح را از پیش رو بر می دارند. وارد خانه می شوند. شیر آب باز است. کریس به «مارک» (اسنایپر دوم گروه) می گوید ظاهرا یک نفر با عجله فرار کرده. مارک به سمت راهرو می رود. راهرو از پنجره به رگبار بسته می شود و مارک کشته می شود. کریس در بهت فرو می رود. آن ها در تله افتاده بودند.

پایان تور سوم

 

o       گروه به همراه تابوت هایی که با پرچم «آمریکا» پوشانده شده اند درون هواپیما در حال بازگشت به آمریکا دیده می شوند. در خاکسپاری مارک، تایا و کریس حضور دارند. مادر مارک وصیت نامه ی مارک را می خواند:

"افتخار؛ چیزی که بعضی افراد میرن دنبالش و بعضیا جلوش کم میارن! من انتظار ندارم اونارو پیداشون کنم! بهرحال حرکت بزرگیه که یکی مقابلشون وایسه!... و سوال من اینه که افتخار کی محو میشه و تبدیل به یه جهاد اشتباه میشه؟! یا کی به وسیله ای ناعادلانه تبدیل میشه که یکی رو کاملا دربر میگیره... جنگ... و..." مادر مارک نمی تواند ادامه دهد.



o       کریس و تایا در ماشین در حال بازگشت هستند. کریس از آینه ی بغل ماشین، ونِ عقبی را زیر نظر دارد و انگار نگران است. اجازه می دهد سبقت بگیرد (تاثیر از جنگ). تایا نظر کریس را درباره ی آن نامه جویا می شود. کریس پاسخ می دهد اگر چه در ماموریتی که ما رفتیم در تله افتادیم ولی این باعث مرگ مارک نشد؛ بلکه اون نامه باعث مرگش شد.

o       کریس برای ملاقات با بیگلز به بیمارستان می رود. بیگلز کور شده و یکی از دندان هایش شکسته و صورتش اوضاع خوبی ندارد. با این وجود نامزدش وی را ترک نکرده و او از این اتفاق بسیار خوشحال است. کریس به او قول می دهد انتقامش را بگیرد.


      


o       در خانه، کریس مکالمه ای با تایا دارد. کریس به تایا می گوید: "اگه بلایی سر من بیاد، تو مشکلی واست پیش نمیاد یکی دیگه رو پیدا میکنی!" تایا می گوید: "چرا این کارو با ما میکنی" و کریس پاسخ می دهد "برای محافظت از شما!" تایا نمی پذیرد و می گوید "بچه ها در این جا پدر می خواهند!" کریس می گوید: "باید به کشورم خدمت کنم!" تایا باز هم نمی پذیرد و می گوید "این ها چرت و پرت است! تو سهم فداکاری خودت رو انجام دادی! بذار یکی دیگه بره!" کریس پاسخ می دهد: "اونجوری نمیتونم با خودم کنار بیام!" تایا پاسخ می دهد: "یک راهی براش پیدا کن! وقتی برگشتی فک نکنم ما دیگه اینجا باشیم!"

 

تور چهارم

o       یکی از افرادِ گروه به کریس می گوید: 5 بار به موقعیتمون حمله شده و گروه داغونه! همه ترسیدن! و به کریس می گوید که بیگلز دیروز عمل داشته و زیر عمل مرده! کریس جا می خورد.

o       کریس بالای پشت بام به عنوان اسنایپر در حال محافظت از گروه است. ناگهان شخصی را «آر پی جی» به دست مشاهده می کند که قصد دارد ماشین گروه را منفجر کند. کریس شخص را از پای در می آورد. کودکی که در آن نزدیکی است صحنه را می بیند و به سمت «آر پی جی» می دود و پس از وارسی اطراف سعی می کند «آر پی جی» را بردارد. پس از تلاش فراوان موفق می شود «آر پی جی» را روی دوش خود بیاورد و به سمت گروه نشانه رود. کریس که این صحنه ها را می بیند بسیار عصبی و مردد است که چه کند. همین که کریس می خواهد ماشه را فشار دهد کودک آر پی جی را رها کرده و فرار می کند. کریس از شدت فشار عصبی نمی تواند به طور عادی تنفس کند. (از دقیقه ی 1:35:00)


       


o       فرمانده از دیواری سخن می گوید که می تواند گروهِ «ای کیو آی» را پشت آن حبس کرده  و جنگ را تمام کند. اما اسنایپری وجود دارد که از فاصله ی 1000 متری مهندسان سازنده ی این دیوار را می زند. کریس می گوید آیا نام او مصطفی است؟ فرمانده می گوید این اسنایپر هر کسی هست باید کشته شود.

o       گروه به محل اعزام می شوند. کریس به همراه تعدادی از افراد،  به پشت بام یکی از ساختمان ها می روند و کریس در جهتی که فکر می کند درست است مستقر شده و اسنایپ را آماده می کند. مصطفی یکی از مهندسان که در حال کار بر روی دیوار است را می زند. کریس می فهمد که در جهتی اشتباه مستقر شده اند و سریع در جهتی که تیر از آن سمت شلیک شد مستقر می شود. اسنایپر آمریکایی دیگری را می بینیم که در مکانی دیگر مصطفی را زیر نظر دارد اما به دستور نفر کناری اش شلیک نمی کند؛ چون افرادی درست زیر ساختمان مصطفی حضور دارند. کریس مصطفی را پیدا می کند و می گوید 2100 یارد (معادل تقریبا 1 مایل) با ما فاصله دارد. همه می گویند که نمی توانی هدف را بزنی و همه را لو می دهی؛ نمی خواهد شلیک کنی. کریس به یاد بیگلز شلیک می کند و مصطفی را می زند (در این صحنه تقابل دو اسنایپر به تصویر کشیده شده؛ دقیقه ی 1:44:21). همان طور که گفته بودند افراد زیرِ ساختمان متوجه شدند و به سمت گروه آمریکایی هجوم آوردند. نیروی کمکی در راه است. به ساختمان کریس به شدت حمله می شود و درگیری سختی آغاز می شود. کریس در آن بحبوحه با تایا تماس می گیرد و می گوید آماده ی آمدن به خانه است. هلی کوپتر یک شلیک ناموفق به سمت ساختمان دارد. طوفان شدید شن اوضاع را وخیم تر می کند. اگر چه در این طوفان به سختی می توان چیزی را تشخیص داد اما گروه، به سمت ماشینی که برای نجات آن ها آمده در حال فرار از مخمصه هستند. در حین فرار ظاهرا کریس تیر می خورد. همه ی افراد در ماشین حاضر می شوند که متوجه عدم جضور کریس می گردند. افراد منتظر آمدن کریس می شوند و به او کمک می کنند تا سوار شود.


          

پایان تور چهارم

 

o       به یک بار در آمریکا می رویم. کریس در حال خوردن مشروب است. تایا به او زنگ می زند. کریس می گوید که در ایالت هستم. تایا تعجب می کند که چرا کریس به خانه نیامده. کریس می گوید که کمی می خواهد تنها باشد.

o       کریس که مدل ریشش به پروفسوری تغییر کرده، در خانه روبروی تلویزیون نشسته است و بچه ها مشغول بازی هستند. صدای تیر و تفنگ و جیغ و داد می آید. تلویزیون خاموش است. این صداها در گوش کریس می پیچند. تایا این صحنه را می بیند و ترجیح می دهد بیرون برود.


       


o       در مهمانی باربیکیو کریس و تایا کناری نشسته اند. تایا حرف می زند اما کریس فقط بهت زده اطراف را می نگرد. کودکی زمین می خورد و سگی با گردن کودک بازی می کند؛ این طور تداعی می شود که که سگ به کودک حمله کرده. کریس از دیدن این صحنه عصبی می شود و به سمت سگ می دود. می خواهد با کمربند سگ را بزند که ناگهان تایا فریاد می کشد و او این کار را متوقف می کند.

o       کریس نزد روانشناس می رود. روانشناس درمورد مهمانی از او سوال می کند. و می گوید از این که کنترل خود را از دست دادین نگران نیستین؟ کریس پاسخ منفی می دهد. روانشناس می گوید چند روز برای کشور خدمت کردی؟ -چهارتا تور (بیشتر از هزار روز). روانشناس به او می گوید که 160 تا از نیروهای دشمنو کشتی! کریس از شنیدن این آمار تعجب نمی کند. روان شناس از او می پرسد: تا حالا با خودت فکر کردی کاش بعضی چیزارو اونجا نمیدیدی یا بعضی کارارو نمیکردی؟ کریس می گوید: نه! من اینجوری نیستم و من فقط داشتم از بچه هامون محافظت میکردم...اونا میخواستن سربازای مارو بکشن! خودم هم جلوی خالقم وایمیستم و جواب هر شلیکی که کردمو پس میدم! تنها چیزی که اذیتم میکنه اون آدمایی هستن که نتونستم نجات بدم! الانم خیلی دلم میخواد اونجا باشم ولی نیستم، از ارتش خارج شدم. روانشناس به پیشنهاد می دهد می توانی سربازان مجروحی که از جنگ برگشته اند را نجات دهی! روان شناس کریس را به محلی که سربازان مجروح دور هم جمع شده اند می برد. فردی از خاطره ی سیگار کشیدنش که چگونه باعث شده دست راستش را نجات دهد می گوید.

o       کریس به محل دیگری می رود که سرباز معلول دیگری در حال تمرین تیراندازی است و کریس وی را راهنمایی می کند؛ حتما دوتا چشماتو باز نگهدار! نذار اون ماشه سورپرایزت کنه، فرقی نمیکنه به چی شلیک میکنی!

o       در صحنه ی بعد کریس به همراه دختر کوچکش اسب سفیدی را به نظاره ایستاده اند و کریس با دخترش در مورد آن اسب صحبت می کند.

o       کریس پسرش را برای تمرین تیراندازی به طبیعت می برد و به او راهنمایی هایی می دهد؛

 میدونی خیلی چیزا هستن که میتونن آرامشتو بهم بزنن! واسه جلسه اولت میخوایم

رو همین کار کنیم! یادت باشه، باید آروم باشی و با اعتماد به نفس و هیچوقت درنگ نکنی!

o       کریس در خانه با همسرش شوخی می کند! با فرزندانش بسیار مهربانانه رفتار می کند. مادرِ یک سرباز سابق از کریس درخواست کرده که پسرش را به گردش ببرد و کریس این درخواست را اجابت کرده است. پس از خوش و بش با فرزندان و تایا از خانه خارج می شود و با سرباز خوش و بشی می کند. تایا تا آخرین لحظه کریس را نگاه می کند.

o       متنی بر روی صفحه نقش می بندد: کریس کایل همان روز توسط سربازی که می خواست بهش کمک کنه کشته شد!

 

فیلم با تصاویر واقعی از مراسم خاکسپاری و خیابان هایی که مردم در آن به افتخار آمریکا و کریس زنجیر تشکیل داده اند به پایان می رسد.


 

با تشکر از «کیارش نعمت گرگانی» به خاطر زیرنویس این فیلم

 

نظرات (۱)

سلام من بهتون سر زدم شما هم اگه دوست داشتی به سایت ما سر بزن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی