بین نویس

هر چه را می بینی بنویس...

بین نویس

هر چه را می بینی بنویس...

بین نویس

برای یادآوری صحنه هایی در ذهن، که قبلن دیده ایم.

طبقه بندی موضوعی
  • ۱
  • ۰

بنام خدا

«فارست گامپ»؛ مردی که در نگاه اول معلولیت ذهنی دارد ولی با پیشروی فیلم متوجه می شویم که او به نکاتی توجه می کند که مردم دیگر توجهی به آن ندارند. مادرش به او می گوید که نگذار کسی به تو بگوید از تو بهتر است و تو هیچ تفاوتی با دیگران نداری. در کودکی مشکل راه رفتن دارد و توسطِ قالب های فلزی که پاهای او را احاطه کرده اند به سختی راه می رود یا حتی می دود؛ طوری که پاهایش از زانو خم نمی شود.



o       مادرش قصد نام نویسی فارست گامپ در مدرسه ی عادی را دارد و چون «آی کیو»ی او 75 است و ازحداقل آی کیوی مورد قبول در مدارس عادی (80) فاصله ی کمی دارد، مدیر مدرسه اجازه ی ثبت نام فارست گامپ را نمی دهد. اما مادر او تسلیم نمی شود و ابتدا با طرح این موضوع که 5 تا اختلاف بسیار ناچیز است و این جور حرف ها سعی کرد مدیر را متقاعد کند، ولی فایده ای نداشت. در نهایت به نظر رسید که مادرش با پیشنهاد بی شرمانه ی مدیر موافقت کرد و توانست به این شیوه پسرش را در مدرسه ی عادی نام نویسی کند و به پسرش بقبولاند که با بقیه تفاوتی ندارد.

o       پدر فارست گامپ به گفته ی مادر فارست گامپ به Vacation؛ تعطیلات رفته و وقتی فارست گامپ از مادرش می پرسد که Vacation یعنی چه به او می گوید که : تعطیلات وقتیه که بری جایی و دیگه هیچوقت برنگردی  (دقیقه ی 00:09:57

o       اولین روز مدرسه با مادرش منتظر اتوبوس است. سوار اتوبوس می شود، کسی به او جایی برای نشستن نمی دهد و هر جا که قصد نشستن می کند به او اجازه نمی دهند. تا اینکه صدای دختربچه ای به نام «جنی» به او می گوید که اگر می خواهد می تواند کنار او بنشیند و فارست از همان جا به آن دختر علاقه مند می شود.



o       جنی تنها دوست فارست گامپ می شود. با پیشروی فیلم متوجه می شویم که «جنی» مورد آزار جنسی پدر الکلی خود قرار می گیرد و به همین خاطر دوست ندارد به خانه برود.

o       00:15:52 در این دقیقه اتفاق جالبی می افتد؛ عده ای از بچه ها که قصد آزار و اذیت فارست گامپ را دارند به سوی او سنگ پرتاب می کنند که یکی به پشت سر او می خورد و یکی هم به پیشانی‌ اش. جنی که همراه فارست است به او می گوید که بدود. فارست گامپ با پاهای در قالب فلزی خود شروع به دویدن می کند و بچه های شرور با دوچرخه به دنبال او. او به سختی می دود، که دوباره با شنیدن صدای جنی که بدو فارست، تند تر می دود که ناگهان قالب فلزی شروع به متلاشی شدن می کند و فارست مثل کسی که بال در آورده سرعتی استثنایی پیدا می کند.



o       این اتفاق به طرز غیرقابل باوری دوباره در دوران دبیرستان وی نیز تکرار می شود و او طوری می دود که به شکل غیر  منتظره ای سر از زمین فوتبال در می آورد و طوری می دود که از همه ی بازیکنان سبقت می گیرد. مربی او را می بیند و او را به تیم می آورد. او در آن جا به موفقیت می رسد و حتی با رییس جمهور وقت آمریکا هم ملاقات می کند.



o       روزی فارست گامپ به دنبال جنی می رود و می پرسد که چرا امروز به مدرسه نیامده؟ که ناگهان صدای پدر جنی می آید که به دنبال جنی می گردد و او و فارست گامپ به سمت مزرعه ی ذرت فرار می کنند و آن جا پنهان می شوند و در آنجا دعا می کنند: 00:18:59  خدای عزیز منو بکن یه پرنده تا بتونم به جای دوری پرواز کنم، جایی دور از اینجا و نریشن فارست می گوید: مامان همیشه میگفت خدا مرموزه و اون روز اون جینی رو به یه پرنده تبدیل نکرد در عوض، کاری کرد که پلیس بگه جینی دیگه نباید توی اون خونه بمونه.



o       فیلم، گریزی هم به ماجرای رفع تبعیض نژادی در آن دوران می زند. 00:24:00 دانشگاه «آلاباما» با ورود دو سیاه ‌پوست پسر و دختر در راه حال رفع تبعیض شدن است (که گزارشی تلویزیونی از این واقعه در حال تهیه است).کتاب دختر می افتد و متوجه نمی شود در اینجا فارست گامپ مقابل دوربین خبر نگاران کتاب را بر می دارد و به دنبال دخترک آن را او می دهد.

o       جنی در دانشگاه دخترانه درس می خواند و فارست گامپ در دانشگاهی که دختران و پسران با هم مشغول تحصیل هستند.

o       فارست گامپ بعد از پنج سال از دانشگاه فارغ التحصیل می شود و به خدمت در ارتش در می آید. هنگام سوار شدن به اتوبوس ارتش ماجرای کودکی اش تکرار می شود و کسی به او جایی برای نشستن نمی دهد به جز مرد سیاه پوست لب نعلبکی به نام «بوبا» که مدام در مورد میگو و قایق میگو گیری و در کل تجارت میگو سخن می راند.



o       فارست عکس جنی را در مجله ای می بیند و می فهمد که جنی در مکانی برای نظامیان اجرا دارد و به آن جا می رود. عده ای در آن جا او را مورد آزار و اذیت قرار می دهند و فارست جلوی آن ها در می آید و از او دفاع می کند اما جنی از این کار او خوشش نمی آید و به او می گوید این کار را تکرار نکن. فارست می گوید عاشقت هستم و جنی جواب می دهد تو نمی دانی عشق چیست. فارست می گوید مرا می خواهند به «ویتنام» بفرستند. و جنی به او می گوید لازم نیست شجاع باشی هر اتفاقی افتاد فقط بدو.

o       فارست به همراه بوبا به ویتنام فرستاده می شوند و در آن جا وارد جوخه ی ستوان «دن» می شوند.



o        همه چیز در آن جا آرام و عادی به نظر می رسید تا اینکه باران شدید و سختی شروع به باریدن کرد. در زیر یکی از این باران ها بوبا پیشنهاد تجارت میگو را به فارست می دهد که فارست هم قبول می کند.



o        بعد از  چندین روز بارش سخت باران در یکی از روزها ناگهان هوا به صورت کاملا ناگهانی آفتابی می شود و در حالی که همه خوشحال هستند از زمین و آسمان به سمت آنها آتش گشوده می شود. آن ها توانایی دفاع از خود را ندارند بنابراین ترجیح ستوان «دن» عقب نشینی است و فارست طبق گفته ی جنی شروع به دویدن می کند. آن قدر سریع می دود که می بیند تنها شده. ناگهان یاد بهترین دوستش بوبا می افتد و به این فکر که باید او را نجات دهد. پس با سرعت بر می گردد و به دنبال او می گردد که ناگهان سرباز دیگری از او درخواست کمک می کند. این سرباز را نجات می دهد. دو بار دیگر این اتفاق تکرار می شود و فارست دو نفر دیگر را نیز نجات می دهد و دوباره بر می گردد. این بار فارست ستوان «دن» را پیدا می کند که از ناحیه ی پا به شدت زخمی شده است. ستوان به او می گوید که لازم نیست به من کمک کنی و مرا به حال خودم بگذار، ولی فارست گوش نمی دهد و ستوان را نجات می دهد. برای بار آخر فارست باز می گردد و بوبا را پیدا می کند که به شدت از ناحیه ی سینه زخمی شده. او را به ناحیه ی  امن می رساند و در آنجا بعد از اندکی مکالمه، بوبا می میرد.


 

o       تخت فارست و ستوان «دن» در بیمارستان کنار هم است. فارست از ناحیه ی باسن مجروح شده و ستوان دن هر دو پای خود را از دست داده است.


o        فارست در آنجا پی به یکی دیگر از استعدادهای خودش می برد: «پینگ پنگ». روزی که درحال بازی پینگ پنگ با خودش است به او خبر داده می شود که قرار است به او مدال افتخار اهدا شود.



o        پس از اهدا مدال عده ای او را به جایی برای سخنرانی درباره ی جنگ بردند. زمانی که می خواست شروع به صحبت کند یکی از افسران بلندگوها را قطع کرد و هیچ کس صحبت او را نشنید. در پایان این سخنرانی جنی از وسط حوض پر آبی که در آنجا بود شروع کرد به دویدن به سمت فارست و فارست او را شناخت و به سمتش دوید. آن ها در وسط حوض یکدیگر را در آغوش گرفتند و بعد از مدتها یکدیگر را پیدا کردند.



o        جنی در انجمن «یوزپلنگان سیاه» به همراه شخص دیگری به نام «وسلی» فعالیت می کند. این انجمن مخالف فرستادن سیاهان، به جنگ در ویتنام بود در حالی که آمریکا هیچ ارزشی برای سیاهان قائل نبود. در این انجمن ناگهان «وسلی» در حالی که در گوشه ای با جنی بحث می کند سیلی محکمی را روانه ی صورت جنی می کند که فارست از دیدن این صحنه به شدت عصبانی می شود و از خجالت وسلی در می آید. 01:09:00.

o       فارست به خاطر رفتن به چین برای مسابقات پینگ پنگ به یک برنامه ی تلویزیونی دعوت شد که جان لنون نیز در این برنامه حضور داشت. در این برنامه فارست درباره ی چین می گوید: "آن ها هیچ چیزی نداشتند آن ها هیچ دینی نداشتند". هنگام خروج از استودیو ناگهان ستوان دن را روی ویلچر می بیند. دن به شدت شاکی است و فارست از دیدن وی بسیار خوشحال.



o       فارست سال نو را در خانه ی ستوان جشن می گیرد و ستوان به شدت نسبت به خدا و دین بدبین شده است. در اینجا فارست جریان قایق میگوگیری را با ستوان در میان می گذارد و می گوید چون قول داده حالا که بوبا مرده خودش باید کاپیتان قایق شود. ستوان او را مسخره می کند و می گوید اگر تو کاپیتان قایق میگوگیری شدی من می آیم و دستیارت می شوم!!

o       به خاطر قهرمانی در پینگ پنگ دوباره کاخ سفید از فارست گامپ برای تجلیل دعوت می کند.



o       فارست در حال بازی پینگ پنگ با خودش است که برایش خبر می آوردند خدمتش در ارتش به پایان رسیده و فارست به سرعت خانه بر می گردد.

o       فارست بعد از دیدار با مادرش به دیدن خانواده ی بوبا می رود و تجارت میگو را در آن منطقه با خرید یک قایق شروع می کند و اینجاست که می فهمد گرفتن میگو کار بسیار سختی است. نام قایق خود را جنی می گذارد.

o       روزی که در قایق خود در دریا مشغول کار است ناگهان ستوان دن را می بیند و بسیار خوشحال می شود که ستوان نامه ی او را خوانده و به سویش آمده.



o       با حضور ستوان نیز میگوگیری به همان سختی بود، تا اینکه تصمیم گرفتند به کلیسا بروند و برای رونق کارشان دعا کنند. بعد از دعا هم اتفاقی نیفتاد تا اینکه ستوان دن گفت: "پس این خدای تو کدوم گوریه؟" که ناگهان طوفان سختی در این لحظه شروع شد و ستوان خُل بازی شیرینی در می آورد و به بالای چوب بادبان می رود و در طوفان با خدا به صورت لفظی درگیر می شود و به خدا می گوید: "تو هیچ وقت نمی توانی این قایق را غرق کنی". فردای آن روز تمام قایق هایی که در آن دریا کار می کردند متلاشی شدند و خانه های اطراف دریا نیز تخریب شدند اما قایق فارست گامپ و ستوان هیچ آسیبی ندید. بعد از این اتفاق میگو گرفتن آسان شده بود و آن ها خروار خروار میگو می گرفتند. بعد از این اتفاق ستوان با خدا آشتی می کند.



o       مادر فارست بر اثر سرطان می میرد و فارست بعد از آن بسیار پولدار می شود به کلیسا کمک می کند و سهم بوبا از قایق را به مادر بوبا می دهد.

o       بعد از قایق میگو فارست در حالی که مشغول چمن زنی است جنی را می بیند که به سمت او می آید. جنی برگشت و چند روز با هم زندگی کردند که یک شب فارست به جنی می گوید: "با من ازدواج می کنی؟ من شوهر خوبی می شم. چرا عاشق من نیستی جنی؟ من آدم باهوشی نیستم ولی می دونم عشق چیه". جنی فردای آن شب فارست را به شکل مخفیانه ترک می کند و تمام یادگاری های که فارست یه او داده بود را رها می کند.



o       فردای آن شب فارست با دیدن این اتفاق بدون هیچ دلیلی شروع به دویدن می کند و تقریبا سه سال می دود به جاهای مختلف و در این راه به صورت اتفاقی به چندین نفر خیر هم می رساند.



o       جنی فارست را در تلویزیون می بیند و به او نامه می نویسد که برای دیدار او به آدرس ذکر شده در نامه برود. فارست به سمت جنی می رود. فارست روی صندلی منتظر اتوبوس است که تمام این داستان ها را روی این صندلی برای افرادی که منتظر اتوبوس می ماندند تعریف می کرد. پیرزنی که کنار او روی نیمکت نشسته بود به او می گوید: "برای این آدرس نیازی به سوار شدن به اتوبوس نداری و نزدیک است می توانی پیاده بروی". فارست پیاده می رود و جنی را پیدا می کند. بچه ای کوچک وارد خانه ی جنی می شود که جنی می گوید او پسرش است و اسمش را هم نام پدرش فارست گذاشته است. فارست از این که پدر شده غافلگیر می شود.



o       جنی به فارست می گوید که ویروسی دارد و به زودی می میرد و به فارست پیشنهاد ازدواج می دهد. در جشن ازدواج فارست و جنی، ستوان دن هم می آید که پای مصنوعی گذاشته و ازدواج کرده است. جنی مریض می شود و فارست از او مراقبت می کند تا اینکه جنی می میرد.




o       در سکانس پایانی فارست گامپ با پسرش منتظر اتوبوس مدرسه هستند که فارست کوچک سوار همان اتوبوسی می شود که پدرش در گذشته شده بود با این تفاوت که    فارست کوچک از کودکی پدرش بسیار باهوش تر است.


 

 

پایان

 

نظرات (۱)

وب خیلی خوبی دارین موفق باشین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی